A Separation

جدایی نادر از سیمین بغض رو تو گلوم کاشت، بذر احساسی درونم کاشت که تا همیشه باهامه، نیروی عجیبی بهم داد ....دوسش دارم، همه چیزش رو ...

Remember That

الان یه حسی دارم، رنگش خاکستریه، نمیدونم به کدوم طرف میل می کنه ...

زیادی خوشحالم اینطوری شدم یا هنوز درگیر درکم، بازم نمی دونم ...

به اتاقم نگاه می کنم، یه کوه کتاب، یه کوه فیلم، یه کوه دست نوشته نیمه تمام، اینو تموم نکرده سراغ بعدی میرم، درسته جلو افتادم ولی عقبم، خیلی عقبم ...

یکم شل می گیرم همه چیز بی برنامه میشه، باید همون سیاوش ارتشی ای بشم که همه تصور دارن هستم، در واقع نیستم، من همیشه خودم بودم ... همین ... کارایی اضافه و اضافی رو نکردم، اما الان یه عالمه کار اضافی دارم می کنم که این حالمه ...

اه ... خودمم نمی دونم چی میگم ... فقط امشب دلم خواست به خودم یادآوری کنم که سیاوش کاراتو انجام بده، فاصله نگیر ...